دنیادنیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

دنیای مامان و بابا

سالگرد ازدواج مامان و بابا

امروز 1392/11/29 چهارمین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود عزیزم عزیز مامان 4 سال پیش توی چنین روزی من و بابایی که عاشق هم بودیم و خیلیییی همدیگه رو دوست داشتیم باهم ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. امسال رفتیم خونه مامان جون و اونجا دور هم جمع شدیم و یه جشن کوچولو گرفتیم. راستی امسال من و بابایی دیگه تنها نیستیم و یه فرشته خانم به جمعمون اضافه شده.از بودنت خیلی خوشحالم مامانی.دیگه چیزی به اومدنت نمونده فدات بشم الهی.ایشالا میایی و هر سال باهم روز ازدواج مامان و بابارو جشن میگیریم عمر مامان این کیک هم بابایی واسه مامانی سفارش داده بود عزیزم ...
30 بهمن 1392

تغییر وضعیتت

مامانی امروز رفتیم دکتر ........ خوشگل مامان امروز 1392/11/20 نوبت دکترت بود.با بابایی رفتیم پیش خانم دکتر.مامانی رو وزن کرد, مامانی شده 75 کیلو.بعد شکم مامانی رو سانت کرد که اونم خوب بود و 33سانت بود عزیزم. دیگه نوبت شما شدو باید سونو میشدی.مامانی قربونت بره الهیییییی دوباره این قلب کوچولوت رو دیدیم . وای که این قلب کوچولوت چقدر تند تند میزنه عزیزم.خوب خانم خانما مثل اینکه چرخیدی و تغییر مکان دادی فسقلی.سونوی قبلی سرت بالا بود و اگر اونجور می موندی مجبور بودم باسزارین تورو به دنیا بیارم عزیزم ولی الان کاملا چرخیدی و سرت اومده پایین و میشه طبیعی زایمان کرد عزیزم البته اگر تا اون وقت دیگه نچرخی. دیگه باید ساک خودم و ساک شم...
21 بهمن 1392

تکون خوردنات

مامانی از اولین تکون خوردنت میگه ...... سلام زندگی مامان.خوبی عزیز دلم.میخوام از تکون خوردنات و ورجه وورجه کردنات واست بگم شیطون بلا. اولین ضربه ای که تو دل مامانی زدی و مامانی حسش کرد 1392/08/18 ساعت 19:45 بود.نمیدونی چه چه حس عجیبی داشتم عزیزم.سریع به بابایی خبر دادم و اونم کلی خوشحال شد و قربون صدقه دخمل شیطونش رفت. الان که اینو واست مینویسم بزرگتر شدی و ضربه هات هم قویتر شده عزیزم.بعضی وقتا انقدر محکم ضربه میزنی که مامانی دردش میگیره.یا حتی بعضی وقتا ازخواب بیدار میشم وروجک من. جدیدا حرکاتت ازروی لباس معلومه.بابایی هم میشینه نگاه شکمم میکنه که وقتی تو تکون میخوری شکم منم بالاو پایین میشه دوردونه مامان. وقتی گرسنت می...
21 بهمن 1392
1